۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

داستان...


سلام

خوبین دوستان؟
از امروز به بعد می خوام داستانهای ادامه داری و براتون بزارم
امیدوارم داستان نظرتون رو جلب کنه...

روزه اول مدرسه بود با شوق و ذوقی خاص لباس تن کردم خوشحال بودم که باز دوستام و میبینم
مامان- پریا بدو دیرت شد
- الان میام مامان
مامان- بیا صبحونه بخور
- اومدم اومدم
مامان- بازجلو اینه واستادی که ساعت و دیدی
زود برگشتم و به ساعت روی دیوار خیره شدم و بعد چند ثانیه به خودم اومدم و کیفم و برداشتم و از اتاق پریدم بیرون و دویدم سمت در که صدای مامان که میگفت صبحونه نخورده نرو را پشت سرم شنیدم و با بستن در سکوت خیابون بلعیدم سرم و انداختم پایین و اولین قدم و با قطره اشکی که از گوشه چشمم غلتید برداشتم
انگار همین دیروز بود که دست تو دست بردیا این مسیر را میرفتم و میومدم
2 سال میگذره از اون ماجرا اما من هیچ وقت نتونستم برادر 2 قلویم را فراموش کنم با گریه به خاطرات و روزای گذشته که رفته بود و دیگه بر نمیگشت فکر میکردم انقدر سرم پایین بود که پسر و که از نبش کوچه دوید طرفم و ندیدم و ...
-خوبی؟
با صداش چشامو باز کرم و وقتی دیدم بغلم نشسته و پریشون داره نگاهم میکنه از تعجب دهنم باز موند و چند بار پلک زدم اما نه مثل اینکه حالم خوب بود زیر لب اروم گفتم بردیا و اشک گونه هامو خیس کرد وای خدای من چقدر شبیه بردیا بود
پسره با خنده گفت مثل اینکه سرتون خورد به زمین خیلی درد گرفته
اروم بلند شدم رو دستام که یه دفعه پاشد دستشو دراز کرد
-بزار کمکت کنم
اروم دستمو گذاشتم تو دستشو کمکم کرد تا پاشم وقتی چشماش و دوخت به چشمام فکر کردم داره اتیشم میزنه دستام داشت از حرارتش می سوخت اشک تو چشمام خشک شد نمی تونستم نگاهمو بدزدم ازش دستمو محکم گرفته بود احساس کردم اگه تا یه لحظه دیگه ولم نکنه از درد ضجه میزنم تند دستمو از دستش کشیدم بیرون و معذرت خواهی کردم و سرم و انداختم پایین و با عجله از کوچه دویدم بیرون ترسیده بودم همه بدنم یخ کرده بود مثل بچه دبستانی ها میدویدم و گریه میکردم وقتی به خودم اومدم دیدم لب ساحل پاهامو بغل کردم و سرم و گذاشتم رو زانو هامو زار میزنم امروز روز اول مدرسه بود و روز اول سال اخر یعنی اتمام درسم و من به جا اینکه تو مدرسه پشت نیمکت باشم لب ساحل نشستمو دارم گریه میکنم
دلم واسه بردیا تنگ شده کاش حداقل ارامگاه داشت وای خدایا کمکم کن
ساعت 11 است می خوام برم خونه و پناه ببرم به مامان کیفمو از رو شن ها بر میدارم و راه میوفتم به سمت خونه اما هنوز از ساحل خارج نشدم که میخ کوب میشم سر جام اول فکر میکنم اشتباه دیدم و شنیدم اما اون صدام زد یه بار دیگه با ترس بر میگردم و میبینمش اره خودشه یعنی از صبح دنبالم بوده؟! سعی میکنم خون سردیمو حفظ کنم و اروم میپرسم
-با من بودید؟
خندید و یه قدم اومد جلوتر
-اره عزیزم مگه کسی جز تو اینجاست
نمیدونستم چی بگم فقط مات و مبهوت نگاهش کردم که یه دفعه دستشو دراز کرد سمتم موندم چی کار کنم تا اومدم تصمیم بگیرم دستم و گرفت تو دستشو
- اسمم میلاد
بازم مات نگاهش کردم زد زیر خنده
- من نمی تونم اسم دختری که دلم و برده رو بدونم؟
تنم یخ زد و از خجالت لپام گل انداخت اروم و زیر لب اسمم و گفتم و دستم و از دستش کشیدم بیرون و دویدم بیرون از ساحل صدای پاهاشو از پشت سرم می شنیدم ارم تر دویدم تا بتونه بهم برسه ...
ادامه دارد......

۱ نظر:

نیلوفر جووون گفت...

سلام
دختر خوب ما سر کاریم دیگه؟! نه؟
بابا 2 هفته است منتظر بقیه این داستانتیمااااا...