۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

جاده ی عشق

در اتاقش را ارام گشود بر روی انگشتان پایش راه می رفت که او بیدار نشود تنها صدایی که شنیده می شد صدای نفس هایشان بود و صدای چکه کردن چیزی بر روی زمین
در تاریکی به سمتش رفت و به چهره ی مردونه اش در زیر نور مهتاب خیره شد.از همیشه زیباتر و قوی تر شده بود به نظرش.
دخترک آرام در کنار بسترش نشست ونگاهش را به او که در اوج آسمان خواب بود دوخت,نگاهی عمیق که عشق در آن موج میزد.تیله های کوچک از چشمانش میلغزید و راه گونه هایش را پیش میگرفتند..
مروارید های سرخ رنگ رو زمین ریخته از دستش در زیر نور مهتاب برق میزد.مشتش را باز کرد و به تیغ قرمز رنگ در کف دستش خیره شد.
تیغ را بر سر انگشتان پاره پاره اش فشرد و روی مچ دست دیگرش گذاشت و چشمان دریای اش را بست و فشار داد...
اشک مانند سیلابی از گونه هایش سرازیر شده بود اما جرات نالیدن از درد را نداشت میترسید او را بیدار کند باری دیگر با چشمان اشک آلودش نگاهش کرد...
نامه ای را که با خود آورده بود گشود و در دستان غرق خونش گرفت تا باری دیگر بخواند:
(این آخرین نامه ای است که برایت می نویسم قول می دهم)
میرسد روزی که بی من روز ها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میرسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
انتظار دیگه بسه
خداحافظ برای همیشه
دستانش بی حس شده بود و چشمانش تار,نامه از دستش افتاد و به دنبالش خودش نقش بر زمین شد,سردش بود بر خود میلرزید خسته بود عاشقی خسته که از معشوق طرد شده بود,عاشق بود و به خاطر آسایشی که معشوق از او خواسته بود خود را محکوم به خوابی ابدی کرده بود...
چشمانش را گشود اما نور بی رحمانه چشمانش را زد و بلاجبار با چشمان بسته از رختخواب بیرون آمد اما جایی که پایش را گذارده بود چیزی ریخته بود چشمانش را باز کرد و ...
خون خون خون.. همه جا قطرات خون ریخته بود,به دنبال قطرات به طرف دیگر تختخوابش رفت و...
از وحشت و غم به زانو در آمده بود و زار میزد و به صورت زیبا و بی روح دخترک خیره مانده بود که شناور در دریاچه ی خون بود
درمانده شده بود نمیدانست چه کار کند او همه ی زندگی اش بود همه ی دنیا یش
خود را لعنت میکرد و از خود متنفر شده بود که عشق را انکار کرده بود و از او خواسته بود تنهایش بگذارد و با نامه هایش ارامش را ازش نگیرد
بی مهابا اشک میریخت
نامه را در کنار دخترک دید با دستانی لرزان برداشتش و خواندش :
(این آخرین نامه ای است که برایت می نویسم قول می دهم)
میرسد روزی که بی من روز ها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میرسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
انتظار دیگه بسه
خداحافظ برای همیشه
از خود و کاری که با دل خود و دخترک بیچاره کرده بود بیزار شد
او دخترک را دوست میداشت و نمیتوانست بدون او به زندگی ادامه دهد
تیغ را از کنار دخترک غرق در خون برداشت و ...
با دستان خونی اش اشک را از صورتش زدود و ارام کنار دخترک خوابید و جسم سرد و بی روح او را در اغوش کشید..
راهی جاده ای شد که ساعاتی پیش تر دخترک از آن گذر کرده بود, با عجله در جاده دوید تا از دور او را که به تماشای رسیدنش ایستاده بود دید و به سویش رفت و دستان کوچکش را گرفت و با یکدیگر به راه افتادند به این امید که شاید در دنیایی دیگر بتوانند با عشق در کنار هم باشند...