۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

2-3 تا جوک و یه کم خنده بد نیست...

پسره از باباش ميپرسه بابا فرق حادثه با بدبختي چيه ؟


ميگه پسرم فکر کن ما رفتيم شمال

يه موج بزرگ مياد مادرتو ميبره تو دريا


، به اين ميگن حادثه،


حالا اگه يکي پيدا شه مادرتو نجات بد

ه بهش ميگن


بدبختي!!!!..


زن: بسه ديگه،

مرد: يه كم ديگه مونده،

زن: هــــــــــــــــــــــــوی زخم شداااااااااااااااا !

مرد: الآن تموم ميشه،

زن:خجالت بكش يه ربع ساعته دستت تو دماغته




ترکه زنگ می زنه رادیو میگه : الان صدام داره پخش می شه


میگن : آره .


میگه: حتی تو نونوایی


میگه : آره.


میگه: خوب پس اصغر نون نخر ننه ات خریده

خانومااااااااا بخونید حتما


یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه

بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه ...

ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ...

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه - آه چه جالب شما مرد هستید !

ببینید چه به روز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:- اوه ... "بله کاملا" ...با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !

بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه :- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !

و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!

زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم ... !


آره آقايون عبرت بگيريد و از مكر زنان بترسيد
وخانم ها را دست کم نگیرید.


کمک کمک کمک...

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسيار دردش آمد ...

یک روحانی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده‌ای.

یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند.

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت.

یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند.

یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است.

یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات بشكنه.

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد